پارسا

رضا دوست

زاده

۱ دی ماه ۱۳۸۲

درگذشت

۳۱ شهریور ماه ۱۴۰۱

من #پارسا_رضا_دوست هستم. من کشته شدم، در تاریخ ۳۱ شهریور ماه ۱۴۰۱. فقط ۱۸ سالم بود، متولد ۱ دیماه ۱۳۸۲، سه ماه دیگه قرار بود شمع تولد ۱۹ سالگیمو فوت کنم که نشد! فرزند حسن و بچه کوچک خانواده بودم و یه برادر بزرگتر از خودم داشتم بنام حسام. پدرم فوت شده بود. اهل و ساکن کرج شهر جدید هشتگرد البرز بودم. دیپلمه از هنرستان و تو کارگاه برادرم کار میکردم. از بچگی علاقمند به یادگیری بودم. دلم میخواست کارآفرین بزرگی بشم. استعداد زیادی توی نقاشی و طراحی داشتم و بدون اینکه کلاس رفته باشم این هنر رو ادامه دادم و آثار زیادی خلق کردم. عاشق حیوانات بودم و بعد از فوت پدرم هر هفته برای حیوانات بی سرپرست غذا میبردم. ورزشکار بودم و ورزش حرفه ایم هم کیک بوکسینگ بود، توی این رشته رتبه اول استانی و رتبه چهارم کشوری رو به دست آورده بودم. به موسیقی رپ و خوانندگی هم علاقه داشتم همینطور موتور سواری. اوقات فراغتمو با دوستام به دابسمش میگذروندم و کلی میخندیدیم. با برادرم رابطه خیلی نزدیکی داشتم و یار و یاور مادرم بودم.

با شروع اعتراضات سراسری بعد از کشته شدن مهسا امینی، وقتی مردم معترض کرج به خیابونا ریختن من و دوستامم ساکت ننشستیم، ما هم میخواستیم سهمی در این اعتراضات داشته باشیم و حقمونو فریاد بزنیم. شب ۳۱ شهریور ماه بود که به مادرم گفتم با دوستام قرار دارم ولی رفتم و به اعتراضات پیوستم. مزدورای سرکوبگر وحشیانه به مردم حمله کردن و با گلوله های جنگی بهشون شلیک میکردن. وقتی تیراندازی شروع شد من و دوستام از جمعیت جدا شدیم و دویدیم به طرف محله خودمون ولی مامورا ما رو تعقیب کردن، ما وارد خیابون خودمون شدیم، تو بلوار شقایق بودیم، چند تا از مامورا داشتن به گروه دیگه ای از معترضا شلیک میکردن که ناگهان ما رو دیدن، به طرفمون شلیک کردن، دو گلوله کلاشینکف به پا و پهلوی من اصابت کرد، دوستمم زخمی شد. ما کشان کشان خودمونو به فست فود سر خیابونمون که‌مشتریش بودم و منو میشناخت رسوندیم و به اونجا پناه بردیم، دوستم سریع به مادر و برادرم خبر داد که من زخمی شدم. ولی مامورا رسیدن و کرکره مغازه رو پایین کشیدن و مانع کمک رسانی بمن شدن، من شدیدا خونریزی داشتم. مادر و برادرم خودشونو به سرعت به جایی که ما بودیم رسوندن ولی مزدورا که ایستاده بودن بیرون مغازه نمیذاشتن مادر و برادرم بیان داخل، اونا داشتن وقت تلف میکردن که من آنقدر خون از دست بدم تا بمیرم، ۴۰ دقیقه بالای سرم ایستادن تا من تموم کنم و همین اتفاق افتاد، من در اثر خونریزی زیاد کشته شدم…مادر و برادرم فریاد میزدن… مادرم میگفت میخوام بچمو ببینیم شما دارین میکشینش… عاقبت وقتی مامورا خیالشون راحت شد من کشته شدم اجازه دادن پیکر بیجون منو از مغازه بیارن بیرون ولی دیگه دیر شده بود جونی در بدن زخمی من باقی نمونده بود… مامورا با ماشین شخصی منو بردن بیمارستان و مادر و برادرم هم سریع دنبالشون رفتن، توی بیمارستان برادرمو بازداشت کردن!! و بعد به بهانه انتقال من به بیمارستانی با‌تجهیزات بهتر پیکرمو مستقیم به آرامستان بهشت سکینه کرج منتقل کردن.

پیکر بیجون من مظلومانه و در جو شدید امنیتی در تاریخ ۱ مهر ماه ۱۴۰۱ در بهشت سکینه کرج، قطعه ۴۶، ردیف ۲۹ به خاک سپرده شد…

۱۲ آبان ماه ۱۴۰۱ قرار بود مراسم چهلم من و #حدیث_نجفی همزمان برگزار بشه همراه با سینه زنی و زنجیر زنی، ولی فشارهای امنیتی شدید باعث‌ شد مراسم تو خونمون برگزار بشه. جمعیت انبوهی از هموطنای غیورمون اونروز به مناسبت چهلم من و حدیث، یکی از شلوغترین اعتراضات رو شکل دادن که منجر به درگیری و بازداشت تعداد زیادی از جوونامون شد.

هموطن جان شیرینم فدای راه آزادی شد، من دیگه نیستم ولی تو هنوز هستی و میتونی راهمو ادامه بدی، تا پیروزی راهی نمونده همت کن… اسممو به خاطرت بسپار و روز آزادی وطن ازم یاد کن… #علیه_فراموشی

به اشتراک بگزارید

اطلاعات ارائه‌شده در این صفحه ممکن است هنوز به‌طور کامل راستی‌آزمایی یا تأیید رسمی نشده باشد. ما در تلاشیم تا با حساسیت و دقت، داده‌ها را بررسی و تکمیل کنیم. در صورت مشاهده‌ی هرگونه خطا یا اگر اطلاعات موثقی در اختیار دارید، لطفاً با ما تماس بگیرید