میلاد

استاد هاشم

زاده

۳ بهمن ماه ۱۳۶۴

درگذشت

۳ مهر ماه ۱۴۰۱

من #میلاد_استاد_هاشم هستم. من کشته شدم، در تاریخ ۳ مهر ماه ۱۴۰۱. سی و شش سالم بود، متولد ۳ بهمن ماه ۱۳۶۴. فرزند مصطفی، پسر بزرگ خانواده و دو برادر کوچکتر داشتم. من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم. اهل و ساکن تهران، متأهل و صاحب یه فرزند دختر ۸ ساله بنام اتریسا. من و اتریسا تولدمون تو یه روز بود و با هم جشن میگرفتیم! دیپلمه بودم و شغلم آزاد بود، من و برادرام و پدرم و عموهام همه کاسب تو میدون شوش بودیم. اصولا خانواده دوست، آروم، کم حرف و مهربون بودم و با اینکه وضع مالی متوسطی داشتم در حد توانم به خیلیها کمک میکردم که بعد از رفتنم کسانی که بهشون کمک کرده بودم اینو به خانوادم گفتن… وقتی اعتراضات سراسری با کشته شدن مهسا ژینا امینی در اواخر شهریور ماه ۱۴۰۱ شروع شد، من اون موقع کربلا بودم و برای کمک به زوار رفته بودم. وقتی برگشتم هنوز خستگی سفر از تنم بیرون نرفته بود که روز ۳ مهر ماه ۱۴۰۱ که مصادف با ۲۸ ماه صفر بود رفته بودم هیئت که برای کشیدن و پخش غذای نذری کمک کنم. قرار بود ساعت ده شب برم دنبال دخترم که ببرمش پارک، توی راه برگشت به خونه تو هفت حوض به اعتراضات برخوردم، سرکوبگرا وحشیانه با گلوله های جنگی به مردم بیدفاع شلیک میکردن، ناگهان یکیشون گلوله ای به طرف من شلیک کرد که به پهلوم و‌ بعد به ریه ام اصابت کرد و غرق در خون افتادم کف خیابون و در جا کشته شدم… از اون طرف دخترم وقتی دو سه بار بهم زنگ زد که بگه چرا نمیای منو ببری پارک جوابی نگرفت، دوباره که زنگ زد یه نفر گوشیمو جواب داد و به همسرم گفت من دوست میلادم، اون توی ضرب و جرح زخمی شده و بردیمش بیمارستان امام حسین. مادرم، همسرم، دخترم و برادر کوچکم با عجله راه افتادن به طرف بیمارستان. پدرم و اون یکی برادرم هیئت بودن، به اونا هم زنگ زدن که خبر بدن، پدرم صدای زنگ رو نشنیده بود که جواب بده ولی با برادرم صحبت کردن و گفتن بیا بیمارستان، اونم با عجله و با سرعت زیاد خودشو رسوند. پدرمم زنگ زد به مادرم و اون بهش گفت ظاهرا میلاد زخمی شده داریم میریم بیمارستان، اونا روحشون هم خبر نداشت که من تیر خوردم. پدرم با موتور راه افتاد و زودتر از مادرم اینا خودشو رسوند بیمارستان. توی راهروی بیمارستان که بود پرستارا هی میگفتن میدونه یا نه؟ پدرم گفت چیو میدونم یا نه؟ پرستارا بدون اینکه رعایت حالشو بکنن گفتن پسرت فوت شده! پدرم گفت مطمینین پسر منه؟ اونا هم بردنش تو سردخونه و جنازه منو بهش نشون دادن… مادرم وقتی رسید بیمارستان تو شوک بود، همسر و دخترم خیلی گریه میکردن، مامورا نشوندنشون رو صندلی و بهشون گفتن که صبر کنن تا پدرم بیاد. وقتی پدرم از سردخونه اومد با حال بدی که داشت به مادرم اینا گفت برگردین خونه، مادرم متوجه شد یه اتفاق بدی برای من افتاده ولی فکر نمیکرد گلوله خورده باشم. اونا با گریه و زاری برگشتن خونه. مامورا برادر وسطیمو نگه داشتن برا تحقیقات، برادر کوچکم هم اونجا موند، اونا شروع کردن به توهین به برادرم و اینکه چرا من کنجکاوی کردم و داشتم از اون مسیر میرفتم!! میتونستم از راههای دیگه ای برم که مشکلی برام پیش نیاد!! برادرم گفت میلاد که بچه نبود که ما براش تعیین تکلیف کنیم که از کدوم راه بره، ما اصلا نمی‌دونستیم اون کجا بود. تا پنج صبح مامورا مشغول توهین و بازجویی بودن تا اینکه یه مامور اومد و گفت مگه این کی بوده که خبرش سریع پخش شده؟ آخه توی توییتر سریع خبر رو زده بودن که یه بسیجی توی هفت حوض تیر خورده!!! بعد هم مامورا برادرامو تهدید کردن که باید اعلام کنن من بسیجی بودم و توسط معترضا کشته شدم وگرنه جنازه رو بهشون تحویل نمیدن. در نهایت خانوادم مجبور به سکوت شدن. بعد از دو روز جنازه رو تحویل دادن و توی مسجد شوش نماز بر سر جنازه ام خونده شد. وقتی پدرم از مسجد بیرون رفت بلافاصله از صدا و سیما اومدن جلو و میکروفون رو گرفتن جلوش باهاش مصاحبه کنن، اونم گفت بچه من بسیجی نبود و هیچ ربطی به این ارگان نداشت فقط عاشق امام حسین بود و پنج روز بود که از کربلا برگشته بود. ولی صدا و سیما تکه اول حرفای پدرمو که گفته بود من بسیجی نبودم سانسور کرد و بقیه رو از تلویزیون پخش کرد که مردم باور کنن من بسیجی بودم! و این در حالی بود که من هرگز همکاری با بسیج نداشتم. حتی وقتی عکس بسیجیا رو گذاشته بودن چون از من عکسی نداشتن فقط اسممو نوشته بودن. پیکر بیجون من در بهشت زهرای تهران در قطعه ۱۰۲ ردیف ۸۸ شماره ۴۷ ‌مظلومانه به خاک سپرده شد… من تو قطعه معمولی خاک شدم نه قسمت شهدا و این گواه دیگه ای بود که من بسیجی نبودم. بعد از قتل ناجوانمردانه من داییم که خارج از ایران زندگی میکرد به خبرگزاریهای ایرانی خارج از کشور اطلاع داد که من بسیجی نبودم. هموطن، حکومت جنایتکار منو به ناحق کشت و هرگز پاسخگو نبود و علت مرگم رو هم جعل کرد. مادرم همیشه عذاب میکشه که من لحظه آخر که کف خیابون افتادم به چی فکر میکردم؟ به دخترم؟ به خانوادم؟ و این فکر مایه عذابشه. در مقابل اینهمه ظلم سکوت نکن و به مبارزه ادامه بده تا روزی که سایه شوم این جنایتکارا از وطنمون پاک بشه. اون روز به یاد منم باش که ناجوانمردانه به قتل رسیدم و آرزوی بزرگ‌ کردن دخترمو به گور بردم…💔 #علیه_فراموشی

به اشتراک بگزارید

اطلاعات ارائه‌شده در این صفحه ممکن است هنوز به‌طور کامل راستی‌آزمایی یا تأیید رسمی نشده باشد. ما در تلاشیم تا با حساسیت و دقت، داده‌ها را بررسی و تکمیل کنیم. در صورت مشاهده‌ی هرگونه خطا یا اگر اطلاعات موثقی در اختیار دارید، لطفاً با ما تماس بگیرید