من #مریم_سلیمیان هستم. من کشته شدم، در تاریخ ۱۴ دیماه ۱۴۰۱. بیست و پنج سالم بود. اهل و ساکن تهران و هنرمند و نقاش حرفه ای بودم. دوست پسری داشتم بنام «میلاد»، ما خیلی بهم علاقه داشتیم. مدتی بود که به فکر مهاجرت بودم و از اتریش قرار بود ویزای هنرمندی بگیرم. من عاشق حیوونا بودم.
اعتراضات سراسری بعد از کشته شدن مهسا ژینا امینی در اواخر شهریور ماه ۱۴۰۱ شروع شد. وقتی مردم مبارز تو تهران به خیابونا رفتن و فریاد آزادیخواهی سر دادن من چهره مهسا رو به تصویر کشیدم که رو تخت بیمارستان خوابیده بود و نوشتم:
«برای آزادی، خون در زمین فرو نرفت، روی زمین پخش شد، از زیر هر سنگ جوشید و جوشید و به راه افتاد، هرکس آن را میدید میفهمید جایی بیگناهی را کشته اند…دست کم یکی از ما زنده خواهد ماند تا بر گور شما برقصد…
این نقاشی هم تموم شد، امیدوارم این آخریش باشه و درد مشترکمون همینجا تموم بشه…»
من به هموطنای معترضم تو خیابون پیوستم و بازداشت شدم، وقتی آزاد شدم دست از مبارزه برنداشتم و پستهای اعتراضی میذاشتم، تو یکی از پستهام در مورد اصلاح��ت نوشتم: «اصلاحات همون زمانش هم لاشه متعفنی بیش نبود، متاسفانه اما خیلیا باورش کردند وهنوز آثار اون رفتار سالوس رو میشه دید. اصلاح طلبی در واقع جنبش ظهور آقازاده های تکنوکراتی بود که در برابر پدران اصولگرای خود اندکی فاز روشنفکرانه گرفته بودند، دقیقا بورژوازی حکومتی و در بزنگاه های تاریخی همواره برگشتند لای دست خونین پدرانشان ولی متاسفانه هنرمندان و روشنفکران زیادی آلوده این جریان شدند و هستند. از منظر فکری خیلیا هنوز هم نمیدانند که عافیت طلبی و میانه بازی راهبرد اصلاح طلبان بود که جامعه رادیکال نشود از خشم طبقاتی….»
دو ماه بعد با کشته شدن دردناک خدانور لجعی خیلی ناراحت و غمگین شدم، انگشتای هنرمندم خدانور رو به تصویر کشیدن و نوشتم: «من خدانور لجعی رو اینجوری به یاد میارم، رها و رقصان دور آتشی که قاتلانش رو بلعیده و میسوزونه که رقص ما گلوله ست تو صورت ستم…
ما سرانجام شبی مست و مدهوش و کمی ژولیده با بدنهای به خون غلتیده، بر مزار نجس و نحس شما میرقصیم….
اگر هر کدوممون رفتیم اونی که مونده بلندتر بخنده و بجنگه و روز آزادی به جامون برقصه…»
به عنوان یه هنرمند نقاش صدای من نقاشیای اعتراضی بود که خلق میکردم، برای همین مامورای مزدور حکومت دایم مزاحمم میشدن و باهام تماسهای مکرر میگرفتن و تهدیدم میکردن که ساکت بشم. اونا منو تعقیب میکردن و زیر نظر داشتن. آخرین باری که تهدید به م ر گ شدم به مادرم گفتم اگه منو کشتن هرگز برای تحویل جنازم باهاشون معامله کثیف نکن! مادرم که خیلی ناراحت بود گفت: دختر کله شقی نکن کار مهاجرتت که درست شد برو و زنده بمون! چند روز بعد با میلاد به هروی سنتر رفتیم و ویزامو تحویل گرفتم، تاریخ شروع ویزا هم ۱۵ دیماه بود. بلیط نخریدم و در حال بررسی ایرلاینهای مختلف بودم. از اونطرف همه وجودم پر از خشم بود برای مردم بیگناه سرزمینم، نمیتونستم دست از مبارزه بردارم و فقط به فکر رفتن باشم….تو صفحه ام نوشتم:
«از مرگ نترس که هر زنده مرد نیست
در مرگ زنده باش که آنت ستودنیست»
برای دیدن مادرم که در اصفهان زندگی میکرد رفتم. یه شب که تو خونه تنها بودم مزدورای امنیتی که دیدن ساکت نمیشم نقشه ای شوم برام کشیدن، دو تا از اونا وارد خونه مادرم شدن و منو به قتل رسوندن…..
بعد از قتل من حکومت کثیف مرگمو جعل کرد، همه جا رو پر کردن با خبر خودکشی و این در حالی بود که من سرشار از شور زندگی بودم و هرگز خودکشی نکردم…همونروز صبحش دوباره به دوستم تکرار کرده بودم که «اگه هر کدوممون رفتیم، اونی که مونده بلندتر بخنده و بجنگه و روز آزادی به جامون برقصه…»
پیکر بیجون من در آرامگاه گلستان زهرای زرین شهر اصفهان مظلومانه به خاک سپرده شد…
مزدورای امنیتی خانوادمو به شدت تحت فشار گذاشتن و تهدید کردن که قتل من نباید رسانه ای بشه. به همین خاطر خانوادم مراسم سوم رو بر سر مزارم برگزار نکردن.
مراسم چهلم در تاریخ ۲۰ بهمن ماه ۱۴۰۱ بر سر مزارم برپا شد و مجلس ختم هم همون شب تو مسجد رضای زرین شهر برگزار شد.
بعد از گذشت یه سال و خرده ای بخاطر تهدیدها هنوزم خانواده و اطرافیای من درباره ام حرف نمیزدن و مردم نمیدونستن دقیقا چه بلایی به سر من اومده بود و روایتهای مختلفی از م ر گ من گفته میشد…مامورا از خانوادم خواسته بودن که هر خبری مربوط به منو تکذیب کنن!
زیر یکی از نقاشیام تو صفحه ام نوشته بودم:
«من گرچه خود در تاریکی غوطه ور، ولی همواره به سوی شکوه خورشید روانه بودم، من بنده ی نور بودم و خود در سیاهی همیشه دویده ام، به سوی نور دویده ام و باز خود را در سیاهچاله ها یافته ام. چقدر بدوم سمت آفتاب و خورشید در صورتم غروب کند؟
اینبار ایستادم مکث کردم و برخلاف جهت همیشه دویدم، شاید اینبار نور بر صورتم بتابد…شاید نور چیزی نبود که فکر میکردم…! فکر میکنم که اسم این نقاشی را جدال بگذارم….جدال میان همه چیز… از جدال دو قطب یک بایپولار گرفته تا جدال میان هر چیزی که با چیز دیگری در تضاد است و اما مهمتر از همه، جدال مرگ و زندگی. این نقاشی نیمه کاره است و احتمالا هیچگاه هم کامل نخواهد شد. و این یعنی روشن شدن این مسئله که در این برهه، در جدال مرگ و زندگی کدامشان در من پیروز شدند….
بعد از کشته شدنم «میلاد»، موسسه خیریه ای بنام «رویداد نور» به یاد من و برای کودکان سیستان و بلوچستان با همکاری خیریه مردم نهاد خادمین کتیج افتتاح کرد.
هموطن، من فریاد اعتراضمو به نقاشیام پیوند زدم و آثاری مثل «مهسا در بستر» و «رقص خدانور در آتش» خلق کردم تا صدای مردم سرزمینم باشم، ولی حکومت جنایتکار اینو تاب نیاورد و دایم منو مورد آزار و اذیتهای روانی قرار میداد. اونا نقاش و سوژه های نقاشی رو کشتن تا دو روز بیشتر حکومت کنن! من سرشار از امید به آینده بودم ولی نذاشتن…نذار خونم پایمال بشه، راه منو ادامه بده و روز پیروزی به جای منم شادی کن و بر مزار جنایتکارا برقص…💔
#علیه_فراموشی
اطلاعات ارائهشده در این صفحه ممکن است هنوز بهطور کامل راستیآزمایی یا تأیید رسمی نشده باشد. ما در تلاشیم تا با حساسیت و دقت، دادهها را بررسی و تکمیل کنیم. در صورت مشاهدهی هرگونه خطا یا اگر اطلاعات موثقی در اختیار دارید، لطفاً با ما تماس بگیرید