اسماعیل

حیدری

زاده

درگذشت

۳۰ شهریور ۱۴۰۱

من‌ #اسماعیل_حیدری هستم. من کشته شدم، در تاریخ ۳۰ شهریور ۱۴۰۱. فقط ۱۸ سالم بود. اهل روستای گونی کندی در بخش مرادلوی مشگین شهر اردبیل بودم. جاده ای که به روستای ما میرفت وضعیت خیلی بدی داشت، بیش از ۵ کیلومتر خاکی بود که نمیشد گفت جاده هست. وضعیت مالی خانواده منم خیلی بد بود، بخاطر همین من و برادرام مجبور به کار و درنتیجه ترک تحصیل شدیم. من در متل قو در نشتارود تنکابن در استان مازندران تنها زندگی میکردم و توی یه نانوایی مشغول بکار بودم. کمک خرج خانوادم بودم و پولی که درمیاوردم رو برای پدر و مادرم توی روستا میفرستادم. بدون مرخصی کار می کردم تا پول بیشتری دربیارم. اعتراضات سراسری بعد از کشته شدن مهسا امینی در جریان بود. روز ۳۰ شهریور من که برای کار توی نانوایی به تنکابن رفته بودم با برادرم در اعتراضات خیابونی بودیم که ناگهان از فاصله نزدیک هدف گلوله جنگی مامورای سرکوبگر قرار گرفتم، گلوله به قلبم برخورد کرد و از پشتم خارج شد، من جابجا از دنیا رفتم…. بعد از مرگم خانوادم اصلا حتی نمیدونستن از کجا باید سراغ پیکر منو بگیرن !! نیروهای امنیتی جنازه منو ۲۰ روز بعد تحویلشون دادن، چون روزای اول طوری اونا رو ترسوندن که پیگیر جنازه نبودن، بعد از ۲۰ روز از تنکابن بهشون زنگ زدن و گفتن: طرف مرغش هم گم بشه سراغشو میگیره چرا دنبال جنازتون نمیاین؟! خانوادم آنقدر ترسیده بودن که گفتن ما خودمون خانواده انقلابی هستیم، اونا هم گفتن خب فکر کنین بچتون تو جبهه کشته شده!! بعدم مجبورشون کردن که بگن من توی سانحه تصادف از بین رفتم!! بعدش دادستان تنکابن از پدرم، سردار حیدری، خواست که اگه شکایتی داره اعلام کنه تا رسیدگی بشه. ولی پدر من که سواد فارسی نداشت، پنج تا کاغذ تایپ شده رو که مامورای دادستانی به عنوان شکایت نامه به فارسی براش نوشته و خونده بودن رو امضا کرد یعنی پدرم در واقع متوجه محتوای چیزی که امضا کرده بود نشد. هنوز هم معلوم نیست محتوای اون نوشته ها چی بوده که پدرم امضا کرده، بهش گفتن جواب شکایتش با اس ام اس میاد!!! من در روستای خودمون به خاک سپرده شدم….و مراسم چهلم هم پنجشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۱ برگزار شد. فقط همین یه عکس که روی آگهی فوتم‌ بوده از من موجوده، من دفن شدم با تمام آرزوهای کوچک و بزرگم، من بهای جان دادم چون دلم میخواست زندگی بهتری داشته باشم که مجبور نباشم با حداقل دستمزد کار کنم تا کمک خرج خانوادم باشم و نتونم درس بخونم، من توقع زیادی از زندگی نداشتم فقط حقمو میخواستم که به جاش گلوله نصیب قلب جوانم شد…

به اشتراک بگزارید

اطلاعات ارائه‌شده در این صفحه ممکن است هنوز به‌طور کامل راستی‌آزمایی یا تأیید رسمی نشده باشد. ما در تلاشیم تا با حساسیت و دقت، داده‌ها را بررسی و تکمیل کنیم. در صورت مشاهده‌ی هرگونه خطا یا اگر اطلاعات موثقی در اختیار دارید، لطفاً با ما تماس بگیرید