آرام

حبیبی

زاده

۱۶ فروردین ۱۳۷۴

درگذشت

۲۶ آبان ماه ۱۴۰۱

من #آرام_حبیبی (چاورش) هستم. من کشته شدم در تاریخ ۲۶ آبان ماه ۱۴۰۱. بیست و هفت سالم بود، متولد ۱۶ فروردین ۱۳۷۴. فرزند محمد و کلثوم بودم و دو خواهر و دو برادر بنام کاوه و آرمان داشتم، بچه آخر خانواده بودم. تو محله جور آباد سنندج در استان کردستان به دنیا اومدم و بزرگ شدم، بعدها تو محله قشلاق با خانوادم زندگی میکردم، ولی بعد ساکن رشت شدم. سال ۱۳۹۲ تو سنندج در رشته معماری وارد دانشگاه شدم، فوق دیپلمم رو گرفتم و نیمه کارشناسی بودم که مجبور شدم دانشگاه رو رها کنم، آخه اونجا کارای ساختمونی رو به افراد غیر بومی میدادن بنابراین از درس خوندن محروم و عازم رشت شدم، اونجا کارمو تو پیمانکاری سازه های فلزی شروع کردم و به سرعت پیشرفت کردم و تونستم روی پای خودم بایستم و موفق باشم، طرحهامو روی اینستاگرامم منتشر میکردم. تمام مدتی که رشت اقامت داشتم دلم پیش خانوادم و‌ بخصوص مادرم توی سنندج بود، آخه پدرمو از دست داده بودم و دلم میخواست عصای دست مادرم «دایه کلثوم» باشم و بهش کمک کنم. عاشق طبیعت گردی بودم وقتی با خانوادم میرفتیم من براشون آشپزی میکردم! اصولا علاقه زیادی به خانواده و دوستام داشتم، با مردم همدل و همراه و سرشار از انرژی و شوق به زندگی بودم. هر جا میرفتم خنده به لب اطرافیام می آوردم.   اعتراضات سراسری بعد از کشته شدن مهسا ژینا امینی در شهریور ماه ۱۴۰۱ شروع شد. من که دیگه طاقت نداشتم توی رشت بمونم و دلم میخواست تو شهر خودم بر ضد رژیم جنایتکار مبارزه کنم سریع برگشتم سنندج و به هموطنای مبارزم تو خیابونا ملحق شدم. چند بار مزدورا با تفنگ ساچمه ای به ماشینم شلیک کردن و چند بارم شیشه های ماشینمو خرد کردن. تو همه تجمعات شرکت میکردم و بقیه رو هم تشویق میکردم به مردم تو‌ خیابونا بپیوندن. ۲۴ و ۲۵ آبان مشارکت فعالانه ای در جهت انتشار فراخوان برای چهلم جانباخته هامون تو بهشت محمدی سنندج داشتم. روز ۲۶ آبان ۱۴۰۱ چهلم پیمان منبری، داریوش علیزاده، یحیی رحیمی و محمد امینی بود. وقتی از مراسم برگشتیم دست به تجمع اعتراضی زدیم. تو پارک محمدی سر تقاطع بهشت محمدی درگیری بین مردم و مزدورا شروع شد، سرکوبگرا به مردم حمله ور شدن و گاز اشک آور و گلوله های جنگی شلیک میکردن. دو تا از مزدورا هم هلاک شدن، ناگهان یکی از مزدورای لباس شخصی به من نزدیک شد و گلوله ای از فاصله یه متری با کلت کمری به شقیقه ام شلیک کرد، غرق در خون به زمین افتادم…مردم منو به بیمارستان کوثر بردن ولی قبل از رسیدن به بیمارستان بر اثر شدت جراحات وارده جان باختم…اونروز جوون دیگه ای بنام « شاهو بهمنی» هم همزمان با من کشته شد.   بعد از کشته شدنم مامورا بیمارستان رو محاصره کردن و جنازه من و شاهو رو گروگان گرفتن و منتقل کردن به پزشکی قانونی سنندج، اونجا گلوله رو از سرم در آوردن. خانوادمو تهدید کردن و شدیدا تحت فشار گذاشتن که تعهد نامه ای مبنی بر خاکسپاری بدون سر و صدا و حضور فامیل امضا کنن، در غیر اینصورت جنازه رو تحویلشون نمیدن.   نهایتا پیکر بیجون منو ساعت ۹ شب بدون کفن در حالیکه با همون صورت خونی لای پتو پیچیده شده بودم به خانوادم تحویل دادن و همون شب در بهشت محمدی سنندج قطعه ۱۲ با حضور گسترده نیروهای امنیتی مظلومانه به خاک سپرده شد…. روی بنری بالای سر مزارم نوشتن: مگر چه می خواهم از وطن ؟ جز لقمه ای نان و خیالی آسوده چه می خواهم؟ جز تکه ای آفتاب و باران که آهسته ببارد جز پنجره ای که روبه عشق و آزادی گشوده شود مگر چه خواستم از وطن که از من دریغش کردند؟ آه ای میهن مغموم، وطن از پا افتاده بدرود، بدرود….   مادرم به محلی که مزدورا منو به قتل رسونده بودن رفت و اونجا رو گلباران کرد… مراسم هفتم هم با حضور سنگین مزدورای حکومتی بر سر مزارم برگزار شد. بعد از کشته شدنم نیروهای سرکوبگر خانوادمو احضار کردن و ازشون خواستن که با پرداخت دیه موافقت کنن و درباره موضوع قتل من سکوت کنن ولی خانوادم قبول نکردن و خواستار مجازات قاتل من شدن. مادر شجاعم در جوابشون گفت: «تمام ثروت و مقام دنیا در مقابل خواسته پسرم که آزادی بود قابل مقایسه نیست. من پسرمو با زحمت و مصیبت فراوون بزرگ کردم، تا آخرین نفس دادخواه خون پسرم هستم. شما جلادان و دشمنان یقین داشته باشین راه شهیدان زن زندگی آزادی ادامه داره، من ازسازمان حقوق بشر تقاضای قصاص و محاکمه قاتلین پسرمو دارم. شما در تاریخ شرمسار و رسوا هستین! ما خانواده شهدا هستیم که سربلندیم، نه میبخشیم و نه فراموش میکنیم، به امید انتقام گرفتن…. نیروهای امنیتی دایم به صورت محسوس و نامحسوس خانوادمو زیر نظر داشتن.   مراسم چهلم در تاریخ ۵ دیماه ۱۴۰۱ با حضور تعداد زیادی ��ز هموطنام بر سر مزارم برپا شد، اونروز مادرم با لباس سفید تو مراسم کبوتری بنام من آزاد کرد. همشهریای آزادیخواهم در اولین سالگرد تولدم در تاریخ ۱۶ فروردین ماه ۱۴۰۲ در کنار خانوادم با کاشت ۲۸ اصله نهال بر فراز کوه آبیدر بیست و هشتمین سالگرد تولدمو جشن گرفتن ۱۶ فروردین ماه ۱۴۰۳ دومین سالگرد تولدم بود که توی این دنیا نبودم، مادر داغدارم شمع تولد ۲۹ سالگیمو بر سر مزارم فوت کرد، توی مراسم تعدادی از خانواده های دادخواه و هموطنای عزیزم در کنار خانوادم بودن، مادران دادخواه به امید روز دادخواهی دست در دست هم گرفتن و همشهریای مبارزم ۲۹ نهال به مناسبت تولد ۲۹ سالگیم بر فراز کوه آبیدر در زمین کاشتن. تولد من و «حمیدرضا روحی» یه روز بود، هموطنام سر مزار من فریاد میزدن «حمیدرضا روحت شاد»، اونا همبستگیشونو نشون دادن و یاد حمیدرضای عزیز رو هم گرامی داشتن، بعدش مادرم بر سر مزار تک تک جانباخته های انقلاب ژینا رفت و شاخه گلی گذاشت. بعد از کشته شدنم دو خواهرم به اداره اطلاعات احضار شدن و برادرم آرمان که دادخواه خون به ناحق ریخته شده من بود بازداشت شد و توسط دادگاه کیفری بوکان به شش ماه حبس و تحمل ۴۰ ضربه شلاق محکوم شد، آرمان بخاطر شرایط مالی توانایی تامین وثیقه رو برای آزادی نداشت. هموطن، منم مثل تو دلم میخواست زندگی عادی داشته باشم ولی در راه به دست آوردن آزادی و یه زندگی بهتر برای هممون برگشتم سنندج و به قیام پیوستم. روزی که به خیابون رفتم گرسنه بودم و به مادرم که برام غذا آماده کرده بود گفتم قول میدم تا دو ساعت دیگه برگردم خونه و غذا بخورم ولی مزدورای جنایتکار نذاشتن و هرگز برنگشتم…مادرم بعد از قتل من گفت: «من سیاه نمیپوشم ولی سیاهپوش شدن دشمنامو خواهم دید! ۲۷ سال نخوابیدم تا خوابش نبرد، ۲۷ سال غذا از گلوم پایین نرفت تا سیر نشد، ۲۷ سال مثل چشمام ازش مواظبت کردم، به هیچکس حتی به پدرش اجازه ندادم سرش داد بزنه…. حالا تو، خطابم به تو قاتل حرومیه، تقاصش رو مثل آب خوردن از خدا، کائنات و سرنوشت پس میگیری مطمئن باش!» من دین خودمو در راه آزادی ادا کردم، تو جای خالیمو پر کن و به مبارزه ادامه بده، روزی که پیروز شدی به یاد منم باش که با همه شور و شوق زندگی خاک سرد گور رو در آغوش کشیدم و با آرزوهام دفن شدم…💔 #علیه_فراموشی

به اشتراک بگزارید

اطلاعات ارائه‌شده در این صفحه ممکن است هنوز به‌طور کامل راستی‌آزمایی یا تأیید رسمی نشده باشد. ما در تلاشیم تا با حساسیت و دقت، داده‌ها را بررسی و تکمیل کنیم. در صورت مشاهده‌ی هرگونه خطا یا اگر اطلاعات موثقی در اختیار دارید، لطفاً با ما تماس بگیرید