فرزین

معروفی

زاده

۲۴ آذر ماه ۱۳۸۱

درگذشت

۸ آذر ماه ۱۴۰۱

من #فرزین_معروفی هستم. من کشته شدم، در تاریخ ۸ آذر ماه ۱۴۰۱. شونزده روز بعد قرار بود ۲۰ ساله بشم، متولد ۲۴ آذر ماه ۱۳۸۱. فرزند فرهاد و سیده تروسکه و تک فرزند خانواده بودم. اهل مهاباد در استان آذربایجان غربی و ساکن تهران. با پدر و مادرم در شهرک اکباتان زندگی میکردیم. دانشجوی سال دوم مدیریت بازرگانی دانشگاه آزاد غرب تهران بودم و تو یه شرکت بیمه هم کار میکردم. پر از شور زندگی و عاشق آشپزی، اصولا آدم بخشنده و کم توقع و آرومی بودم و علاقه زیادی هم به خوانندگی داشتم. عاشق شمال ایران و آشپزی تو طبیعت و طبیعت گردی بودم. پدرم کارمند و همینطور یه سرآشپز حرفه ای بود و منم عاشق دستپختش! با هم غذاهای جدید ابداع میکردیم. از آشپزی پدرم ویدیو کلیپ تهیه میکردم و در صفحه اینستاگراممون منتشر میکردم.

وقتی اعتراضات سراسری با کشته شدن مهسا امینی شروع شد، منم به هموطنای معترضم تو اکباتان پیوستم. مادرم همش نگران بود و میگفت تو توپولی نمیتونی درست بدوی و گیر میفتی! ۸ آذر ماه شب وقتی مردم خبر باخت تیم ملی فوتبال ایران رو در مقابل تیم آمریکا شنیدن بخاطر دل پٌری که از تیم ملی برای حمایت نکردنشون از انقلاب مهسا و جانباخته ها داشتن، ریختن تو خیابونا تا شادی کنن. منم غرق در شادی بودم و سوار ماشین شدیم با سه تا از دوستام رفتیم تا در شادی مردم شریک باشیم، دوستم بوق زنان رانندگی میکرد و من شادمانه میرقصیدم، که ناگهان مقابل باشگاه پاس سرکوبگرای وحشی سر منو هدف گلوله قرار دادن و شلیک کردن، من در حالی که هنوز لبخند بر لب داشتم چشم از دنیا فرو بستم…

جنازه خونین منو به سردخونه بردن، جنایتکارا اعضای داخلی بدنمو خارج کردن. پزشکی قانونی هم علت فوت رو برخورد با جسم سخت عنوان کرد.

بعد از کشته شدنم دوستامو بازداشت و شدیدا تهدید کردن. از کلانتری با خانوادم تماس گرفتن وقتی اونا رفتن تعداد زیادی از مامورا رو اونجا دیدن اول فکر کردن منو بازداشت کردن ولی بعد متوجه شدن من کشته شدم. مزدورا حتی کارت شناسایی و کیف پول منو که همیشه همراهم بود به خانوادم پس ندادن. من همیشه دو تا گوشی با خودم داشتم که مامورا عمدا اونا رو از وسط نصف کرده و شکونده بودن. مامورا اول اصرار داشتن منو نیروی بسیجی کشته شده توسط مردم معترض جا بزنن ولی وقتی با مخالفت شدید خانواده روبرو شدن تهدید کردن که باید بگن من در تصادف یه ماشین براثر برخورد با گاردریل کشته شدم.

پدرم با تنی رنجور وقتی به پزشکی قانونی رفت تا جسم‌بیجون منو ببینه بعد از معطلی زیاد فقط گردی صورتمو بهش نشون دادن و اون در حالیکه سعی کرد کاور رو کنار بزنه مامورا دستاشو گرفتن و گفتن از نظر بهداشتی اجازه نداری!!! پدرم بعد از قتل من بر اثر فشار عصبی زیاد دچار حمله قلبی شد.

صحنه سازی اون تصادف دروغین در اتوبان ستاری نزدیک شهرک اکباتان و ایران مال انجام شد. حتی به مادر و عموم هم اجازه حضور تو محل حادثه رو ندادن تا زمانی که صحنه سازیها انجام شد و یه مکان رو به عنوان محل تصادف نشون دادن. خانوادم بعدا مطلع شدن ماشینی که با تصادف صحنه سازی شده بود متعلق به هیچکدوم از دوستای من نبوده، هویت مالک اون ماشین هیچوقت معلوم نشد. در واقع اون ماشین یه جای دیگه تصادف کرده بوده و به صحنه مورد نظر آورده شده بوده.

مامورای امنیتی اجازه انتقال جسد به مهاباد رو ندادن و گفتن باید در بهشت زهرا خاک بشه، و خودشون با آمبولانس منتقل کردن، حتی به مادر و عموم اجازه ندادن منو ببینن و خداحافظی کنن … پیکر بیجون من در جو‌شدید امنیتی در قطعه ۳۲۸، ردیف ۲۰۲، شماره ۴۲ در سکوت خبری و در خفا بدون حضور فامیل و آشناها غریبانه به خاک سپرده شد. مراسم ختم هم در تاریخ ۱۸ آذرماه ۱۴۰۱ در مسجد جامع شهرک قدس تو تهران برگزار شد. مامورا بنرها و پارچه های نوشته درب خونمونو جمع آوری کردن، به خانوادم اجازه فراخوان برای خاکسپاری و مجلس ختم داده نشد. گفتن اگه مراسم بزرگی بگیرین و فراخوان بدین و آدم جمع کنین سهمیه داروهای پدرمو قطع میکنیم تا درمان نشه و از محل کارش هم اخراج میشه. آخه پدرم بیماری کلیوی داشت و سه بار پیوند کلیه شده بود.

بعد از قتل من یکی از سه تا دوستم که اونشب تو ماشین همراه من بود مفقود شد. دو تا دوست دیگه ام هم اطلاعات خیلی ضد و نقیضی به خانوادم دادن. تو زمان اعتراضات یه بسیجی به اسم محمود از من خواست تا با یه دختری که حدس میزدن لیدر تجمعات اکباتان بوده دوست بشم و بعد از اعتراف گیری اونو لو بدم من خیلی عصبانی شدم و کارمون به کتک کاری کشید و نهایتا گفتم من آدم فروش نیستم. بعد از کشته شدنم محمود تو تمام مراسم من حتی تو مهاباد که مراسم چهلم اونجا برگزار شد حضور داشت. خانوادم احتمال میدادن قتل من از پیش تعیین شده بوده و کشتن من در واقع یه انتقام گیری از طرف بسیجیا بوده.

شونزده روز بعد از قتل ناجوانمردانه من تولد بیست سالگیم بود. پدر و مادر و فامیلام بر سر مزارم برام تولد گرفتن و پدر دردمندم کیک در دست بر قبر من میرقصید و اشک میریخت…

۲۴ تیر ماه تولد پدر داغدارم بود، من هر سال روز تولدش سورپرایزش میکردم، ولی امسال پدرم با لباس سیاه و غمناک بر سر مزارم اومد و درد تنهاییشو ‌مویه کرد…

همیشه آرزو داشتم مثل پدرم سرآشپز ماهری بشم و با پدرم یه رستوران فست فود با انواع غذاهای ابداعی خودمون تو تهران باز کنم.

هموطن جرم من شادی کردن بود، در اوج جوانی با هزاران آرزوی کوچک و بزرگ در گوری سرد آرمیدم. مزدورای حکومت حتی به سنگ مزار من رحم نکردن و چندین بار اونو مخدوش کردن. نذار خونم پایمال بشه راهمو ادامه بده و روز آزادی به یادم باش…

#مهسا_امینی #علیه_فراموشی

به اشتراک بگزارید

اطلاعات ارائه‌شده در این صفحه ممکن است هنوز به‌طور کامل راستی‌آزمایی یا تأیید رسمی نشده باشد. ما در تلاشیم تا با حساسیت و دقت، داده‌ها را بررسی و تکمیل کنیم. در صورت مشاهده‌ی هرگونه خطا یا اگر اطلاعات موثقی در اختیار دارید، لطفاً با ما تماس بگیرید