من #علی_سیدی هستم. من کشته شدم، در تاریخ ۴ آبان ماه ۱۴۰۱. بیست و پنج سالم بود، متولد ساعت ۸ شب۲۳ شهریور ماه ۱۳۷۶. تو بیمارستان فیروزگر در خیابون ولیعصر به دنیا اومدم و فرزند ژیلا خاکپور و سید ابراهیم بودم. یه برادر بزرگتر بنام سعید و یه خواهر کوچکتر داشتم بنام باران که یازده سالش بود. ما سه تا رابطه خیلی نزدیکی با هم داشتیم. مادرم موقع ازدواج فقط ۱۴ سالش بود! وقتی سعید به دنیا اومده بود ۱۶ ساله بود و منو توی ۲۰ سالگی به دنیا آورد. سختیهای زیادی تو زندگی کشید و در واقع ما با مادرمون بزرگ شدیم و از سختیها با هم عبور کردیم…اهل تهران و ساکن شهر پرند در استان تهران بودم. اصولا پسری باهوش، زرنگ، کاری، شجاع و مهربون بودم و هر کاری از دستم برمیومد برای همه انجام میدادم ولی هرگز زیر بار زور نمیرفتم. دیپلم کامپیوتر داشتم و از ۱۴ سالگی هم کار میکردم. عاشق موسیقی رپ، ورزشکار و به بدنسازی علاقه زیادی داشتم و هر روز به باشگاه میرفتم، وقتی برمیگشتم فیگور میگرفتم و به مادرم میگفتم حال میکنی چه پسری داری؟! همیشه ملاحظه پدرمو میکردم و هیچوقت نشد که به پدر و مادرم بگم برام لباس بخرین، اگه پولی میخواستن بهم بدن میگفتم من اینهمه لباس دارم لازم ندارم. اگه هم چیزی برام میخریدن همیشه شکرگزار بودم و کلی تشکر میکردم. من پسری کاری و زحمتکش بودم، خیلی کار میکردم که مادر و خواهرم توی رفاه باشن. عاشق رانندگی بودم و یه پراید قسطی خریدم. راستی بگم که من اخیرا عاشق شده بودم! ولی هیچوقت به مادرم نگفتم که دلم میخواد ازدواج کنم، وقتی بهم میگفت اگه دوست داری زن بگیری برات برم خواستگاری، منم میگفتم اره دوست دارم ازدواج کنم ولی نمیتونم دختر مردم رو با هزار آرزو بیارم و حسرت به دلش بذارم، با این حقوقی که من میگیرم خواسته های خودمم نمیتونم برآورده کنم…
هیچوقت ناشکری نمیکردم و عاشق غذاهایی که مادرم میپخت بودم، همشونو دوست داشتم و با جون و دل میخوردم، اگه غذا زیاد بود از مادرم اجازه میگرفتم که ببرم تو پارک با دوستام بخورم، مادرمم همیشه میگفت دوستات فکر نکنن اینا دست خورده هس! منم میگفتم نگران نباش اونا عاشق این غذاها هستن، بعضیهاشون حتی نمیتونن غذاهای اینجوری درست کنن.
سعی میکردم همیشه به داد دوستام برسم و اگه جایی گیر میکردن سریع خودمو برای کمک بهشون میرسوندم، اگه مادرم میگفت یه وقت خودتو به دردسر نندازی بهش جواب میدادم مامان دوستم با یه امیدی بمن زنگ زده راه دوری نمیره، اگه روزی منم لنگ بمونم اونا میان کمکم، ولی اونا نیومدن…
تو حسن آباد تهران که بودیم من تو کار ابزار بودم، بعد که رفتیم پرند دیگه راه دور بود و نمیتونستم برم تهران برای کار، به همین خاطر یه موتور خریدم و برای یه رستوران به عنوان پیک موتوری کار میکردم. اونجا بهم غذا میدادن ببرم خونه ولی گاهی وقتی توی راه سگهای گرسنه رو میدیدم غذا رو میدادم به اونا! بعدش متاسفانه حقوقم خیلی کم شد و از اونجا اومدم بیرون.
سال ۹۸ بود که یه کار پیدا کردم که قرار شد برم تو پرند و رباط کریم بازار یابی کنم. دایم با موتور توی جاده بودم ولی یه روز با یه کامیون تصادف وحشتناکی کردم…یه کامیون پر از میلگرد توی لاین اول ایستاده بود، یه وانت هم جلوی من بود، وانتیه وقتی دید کامیون حرکت نمیکنه سرعت گرفت و رفت منم که با موتور بودم دید نداشتم و تا به خودم اومدم رفتم زیر کامیون و میلگردهای که از کامیون بیرون بودن وارد بدنم شدن و همه بدنمو زخمی کردن. سر، انگشت، پا و لبم شدیدا آسیب دید و خون زیادی از بدنم رفت. امیدی به زنده موندنم نبود…همه فکر میکردن از دنیا رفتم، وقتی مادرم از تصادفم باخبر شد با نگرانی اومد بیمارستان بالای سرم، من بیهوش بودم، مادرم در حالیکه گریه میکرد دستشو گذاشت روی قلبم و گفت على مامانت اومده چشماتو باز کن، صداشو که شنیدم با اون وضعیت چشمامو باز کردم و به سختی گفتم مامان جان دورت بگردم گریه نکن… من هنوزم قوی بودم و م ر گ رو شکست داده بودم!
بعد از اون تصادف ۶ ماه زمین گیر شدم. مادر نازنینم مثل یه بچه کوچک منو تر و خشک میکرد، چون نمی تونست تكونم بده وسط خونه سفره مینداخت و لگن میذاشت و حمومم میداد. آنقدر بهم رسید تاجون گرفتم و سرپا شدم و به زندگی عادی برگشتم. من معجزه وار زنده موندم…
وقتی حالم خوب شد رفتم تو شغل مشاور املاک، کارم خوب بود و به مادرم قول دادم بزودی خونه میخرم.
اعتراضات سراسری بعد از کشته شدن مهسا ژینا امینی در اواخر شهریور ماه ۱۴۰۱ شروع شد. چهارشنبه ۴ آبان که مصادف با چهلم ژینا بود شب از خونه رفتم بیرون.
تو پرند خیابونا شلوغ بود و سرکوبگرا وحشیانه به مردم حمله میکردن. سعید زنگ زد گفت: «علی پرند چه خبره؟ داداش اینجا قیامته مردم زیادن، ولی بد دارن میزنن همه رو، بخدا همینجوری همه دوام بیارن کار اینا تمومه! نازی آباد چه خبر؟ اینجا هم خیلی شلوغه جمعیت عجیب زیاده، کارشون تمومه پس، اره تمومه بخدا!بیشتر دختر وسطن باید کنارشون باشیم اینا رحم نمیکنن، حواست باشه داداش…» و این آخرین تماسم بود! وقتی دیدم که مامورا دارن دخترا رو کتک میزنن و با خشونت اونا رو دستگیر میکنن، نتونستم تحمل کنم رفتم جلو و باهاشون درگیر شدم، مزدورای لباس شخصی بهم شوکر زدن و با باتوم افتادن به جونم، بعد هم از فاصله خیلی نزدیک به پهلوم شلیک کردن که باعث متلاشی شدنش شد…مزدورا جسم نیمه جون منو کشیدن کنار خیابون، من داد میزدم مردم کمکم کنین! چند نفر میخواستن بیان سمتم برای کمک ولی مامورای سرکوبگر اسلحه گرفته بودن طرفشون که کسی جلو نیاد و میگفتن جلو بیاین شلیک میکنیم! آنقدر ایستادن تا خون زیادی از من رفت و حالم بدتر شد بعد ول کردن رفتن ولی من هنوز زنده بودم. یکی از مغازه دارها که منو میشناخت اومد جلو منو بغل کرد و داد زد یکی بیاد این بچه رو ببریم درمانگاه، گفت شماره مادرتو بده بهش زنگ بزنم گفتم نه به مادرم زنگ نزنین میترسه اون طاقت نداره… بعد یه خانم با دو تا پسر جوون کمک کردن منو گذاشتن تو ماشین. چند نفر اونجا فیلم گرفتن ولی هیچوقت رسانه ای نکردن و به خانوادمم فیلمو ندادن. منو بردن جلوی درمانگاه پرند رها کردن…یه نفر وقتی منو تو اون وضع دید جیغ زد و اومدن بردنم توی درمانگاه، پرستارا دیدن که خون زیادی ازم رفته گفتن باید منتقل بشه به بیمارستان ولی رئیس بیمارستان اجازه نداد آمبولانس منو ببره، تا بیمارستان رباط کریم یه ساعت راه بود. من از شدت خونریزی تو درمانگاه ایست قلبی کردم، پرستارا سعی کردن منو احیا کنن، چند دقیقه هم برگشتم ولی بدنم تاب نیاورد و بر اثر شدت جراحات وارده جان باختم…
از درمانگاه زنگ زدن به نیروی انتظامی و اونا اومدن پیکر بیجون منو بردن و تا صبح توی ماشین سردخونه کلانتری نگه داشتن.
از اونطرف شب وقتی رفتم بیرون مادرم یه دفعه دلشوره گرفت و یه لحظه انگار بند دلش پاره شد، برا همین چندین بار بهم زنگ زد ولی من جواب نمیدادم و این در حالی بود که همیشه تا شماره مادرمو میدیدم با اولین زنگ جواب میدادم که نگران نشه. خانوادم حسابی دلواپس شدن و شروع کردن همه جا رو به دنبالم گشتن ولی اثری از من پیدا نکردن.
فردا صبحش ۵ آبان ساعت ۸ صبح یه نفر به گوشی پدرم زنگ زد و گفت بیاین آگاهی، خانوادم فکر کردن میخوان منو آزاد کنن به همین دلیل پدرم با سند رفت ولی اونجا فرستادنش دادسرا برای تشخیص هویت، اونا هم فرستادنش سردخونه کهریزک! پدرم شوک شده بود و باورش نمیشد ولی وقتی جنازه منو تو کهریزک دید دنیا رو سرش خراب شد…
پدرم جسم بیجون منو در حالی دید که چشمام باز بود… پزشکی قانونی تو گزارش اعلام کرد : پارگی عناصر حیاتی قفسه صدری و شکم بر اثر اصابت جسم پرتابه ای مدور با سرعت بالا (گلوله ساچمه ای).
گوشی موبایلم دست مامورا افتاده بود و همه پستهای اینستاگرامم رو حذف کردن، همه فیلمهای دوربینهای مدار بسته اطراف رو پاک کردن و تا سه روز جنازمو به خانوادم تحویل ندادن. پدر و مادرم میترسیدن مامورا یواشکی و بدون اطلاع اونا جنازمو دفن کنن. مامورا نهایتا با تحت فشار گذاشتن پدرم ازش تعهد گرفتن که در صورتی جنازه منو تحویل میدن که صداشون در نیاد و فقط بیست نفر تو مراسم خاکسپاری شرکت کنن، وگرنه گمنام منو خاک میکنن!
روز شنبه ۶ آبان ماه ۱۴۰۱ که قرار بود جنازه رو تحویل بدن خانوادمو تا ساعت دو جلوی در غسالخونه بهشت زهرا منتظر نگه داشتن ولی جسد رو بهشون تحویل ندادن و گفتن بهشت زهرا امروز خیلی شلوغه برید فردا صبح ساعت ۷ بیاین! صبح خیلی زود حتی قبل از اومدن کارمندای بهشت زهرا خانوادم خودشونو رسوندن اونجا و دیدن پر از مامورای امنیتی و لباس شخصی بود. توی غسالخونه مادرم داد میزد میگفت بذارین بچمو ببینم، فقط یه لحظه صورت منو دید در حالیکه با چشمای باز لبخند روی لبم بود…و از حال رفت…
مامورا لشکر کشی کرده بودن، دور تا دور مزار من ایستاده بودن و تیر هوایی میزدن! خانوادم کربلا رو اونجا به چشم خودشون دیدن…
مادر داغدارم با چشم گریون دنبال ماشینی میدوید که مامورا داشتن سعید رو که دستگیر کرده بودن با چشم و دست بسته با خودشون میبردن.
پیکر بیجون من در جو شدید امنیتی در بهشت زهرا قطعه ۳۲۷ ردیف ۸۵ شماره ۳۷ مظلومانه به خاک سپرده شد… مزدورا حتی نذاشتن خانوادم عزاداری کنن، نذاشتن مداح سر مزارم بخونه، حتی نذاشتن تو خونه مراسم بگیرن، سر کوچه حجله و بنر عکس منو که گذاشته بودن اومدن جمع کردن بردن.
حکومت اجازه نداد سنگ مزارم نقش خون داشته باشه و نهایتا خانوادم مجبور شدن نقش خون رو نذارن.
مادر داغدارم با دلی شکسته میگفت: «اگه جنایتکارا بهم خبر میدادن میرفتم بالای سر بچم که منو ببینه، علی من
چشماش باز بود، چشم انتظار من بود که برم بالا سرش، الهی بگردم برای بچم که تنهایی جون داد و نذاشتن ببینمش، ۲۵ سال با چه بدبختی هایی بزرگش کردم بعد یه شبه بهم گفتن بچه ات تیر خورده صدات در نیاد»
سعید برادرم بعد از کشته شدنم تو یه پست نوشت: «اون شب، آخرین چیزی که علی محکم تو دستش بود یه تکه سنگ بود برای دفاع از خودش، اطرافیا میگن تا آخرین لحظه محکم توی دستش بود، بابام رو این سنگ نماز میخونه…خواستم بگم آی جیره خورا، مسلمونای الکی پدرمو ببینین تف به دین و آیین من درآوردیتون!»
و برای من نوشت: «علی جان من از هر چیزت بگم کم گفتم، از خاطرات، از بازی کردنامون، از بچگی تا توی یه مدرسه بودن و من مبصر کلاستون بودم، از تخت دو طبقه و دعوا کردنمون که کی بالا بخوابه! همه مثل برق و باد گذشت… به این روزا فکر نمیکردیم، ولی حالا تو یه قهرمانی و من بهت افتخار میکنم». بعد از کشته شدنم پدر و مادرم از قتل ناجوانمردانه من شکایت کردن. تو جلسه دادگاه مادرم برای اولین بار عکسای منو وقتی رو تخت بیمارستان هنوز زنده بودم و عکسای اصابت گلوله توی سردخونه رو دید، حدود ۱۰۰ جای ساچمه رو کمرم دیده میشد، قاضی پرونده گفت همه مامورا گلوله ساچمه ای داشتن! ولی قسمت پهلو و وسط کمرم جای دو تا گلوله بود که به گفته قاضی پرونده جای تیر شکاری بود نه ساچمه! با اصرار مادرم قاضی پرونده قبول کرد عکسها در اختیار خانوادم قرار بگیره ولی بازپرس پرونده اجازه نداد، مادرم باهاش جر و بحث کرد ولی اون گفت عکسا رو میخواین چکار؟! قاضی به مادرم گفت دوباره درخواست بدین ولی بازپرس گفت از هرجا نامه بیارین که محتویات پرونده رو بهتون بدم همه چی رو تحویل میدم به جز عکسا!
پدر و مادرم مکررا شکایت کردن، ولی در نهایت هیچکس پاسخگو نشد و پرونده به جایی نرسید.
در اولین سالگرد تولدم مامورای مزدور اطراف مزارمو محاصره کرده بودن و اجازه ندادن خانوادم سر مزارم برن.
بعد از مدتی هم سنگ مزار و عکسمو با قیر تخریب کردن! مادرم نوشت: «عزیزدل مادر، پسر قهرمانم با خراب کردن سنگ مزارت و عکست فکر میکنن شما از دیدها و فکرها پاک میشین اما سخت در اشتباهن چون شما اسطوره های جهان در قلب تاریخ جا گرفتین… این روزگار نیز میگذره، چرخ و فلک میچرخه و همه و همه تا روز انتقام خون پاکتون عقب نخواهیم کشید، خون با هیچی پاک نمیشه…»
هموطن، مزدورای حکومت جنایتکار منو ساعت ۸ شب، همون ساعتی که به دنیا اومدم وحشیانه به قتل رسوندن و هیچکس هم پاسخگو نشد. من همیشه شرافتمندانه زندگی کردم و برای داشتن یه زندگی معمولی شب و روز کار کردم. به مادرم میگفتم دلم میخواد یه شرکت خدماتی بزنم و همه کسانی که بیکارن رو بیارم اونجا کار کنن، آرزو داشتم یه کافه کوچک و یه پژوی ۲۰۶ داشته باشم که نذاشتن و آرزومو به گور بردم…قبل از کشته شدنم توی اینستاگرامم استوری گذاشته بودم «بیناموسا چرا بچه رو میزنین؟ بیاین ما رو بزنین»…
نذار خونم به هدر بره، راهمو ادامه بده روزی که وطنمون از شر حکومت ظلم و جنایت رها شد و آزادی رو جشن گرفتی به یاد منم باش …💔
#علیه_فراموشی