من #سعید_محمدی هستم. من کشته شدم، در تاریخ ۳۰ شهریور ماه ۱۴۰۱. بیست و یک سالم بود، متولد ۲۵ آذر ماه ۱۳۸۰. فرزند علی و فقط یه برادر بزرگتر داشتم بنام امیررضا. اهل و ساکن اسلام آباد غرب (شاباد) در استان کرمانشاه بودم. من در دوران کودکی نفس تنگی شدیدی داشتم، دکترا مجبور شدن آب نخاعمو بکشن و از مغز استخوانم نمونه برداری کنن که بفهمن چه مشکلی دارم. با پیگیری مداوم پدر و مادرم و درمان به موقع به مرور حالم خیلی بهتر شد. مادرم سختی زیادی کشید تا من و امیررضا رو بزرگ کرد. من ورزشکار حرفهای در رشته بدنسازی، کشتی و وزنه برداری بودم. به رشته مکانیک علاقه زیادی داشتم و شغلم تعمیرات ماشین بود و تو ایران خودرو کار میکردم. اصولا نسبت به سنم بیشتر میفهمیدم و خیلی دغدغه جوونا رو داشتم. همیشه ضد رژیم آخوندی بودم و به مادرم میگفتم «مامان کی این آخوندا میرن که ما یه زندگی راحت داشته باشیم؟»
وقتی اعتراضات سراسری به گرون شدن ناگهانی قیمت بنزین در آبان ماه ۱۳۹۸ شروع شد، منم به مردم معترض تو خیابون پیوستم، مامورای رژیم دنبالم بودن و حتی دادستان وقت «سجاد ملایری» گفته بود اون پسر مو فرفری رو دستگیر کنین! یه ماه فراری بودم و با پیگیری پرونده توسط یکی از آشناهامون تبرئه شدم. از اون به بعد بازم ساکت ننشستم و دایم تو اینستاگرام استوری تند ضد حکومتی میذاشتم. مادرم هی میگفت «سعید اینا هیچ رحمی ندارن میگیرنت استوریتو بردار ولی من گوش نمیدادم و میگفتم بگیرن! میگفت سعید من میمیرم گفتم تو نترس، نگو!»
دو سال بعد اعتراضات سراسری به کشته شدن مهسا ژینا امینی در اواخر شهریور ماه ۱۴۰۱ شروع شد. من اینبار مصممتر بودم و توی اعتراضات حضور فعالی داشتم. مامورای مزدور اطلاعات دنبالم بودن. روز ۳۰ شهریور ماه بود، اونروز از سرکار که برگشتم به مادرم گفتم مامان خبر خوب! گفت خیر باشه! گفتم غروب تظاهرات هست! گفت سعید جان نرو!گفتم مامان من نرم، اون نره پس کی بره؟
مادرم که خیلی نگران شده بود به بهانه خرید باهام اومد بیرون، گفت سعید قلبم داره میسوزه! گفتم مامان چرا میترسی؟ باید بریم، ۴ تا جوون کشته بشن تا ۴ نفر زندگی کنن… خالمم که با ما بود گفت سعید من سرطان دارم میمیرم! گفتم خاله بمیری هم من باید برم!
وقتی از خرید برگشتیم آنقدر هول بودم که در ماشین رو هم نبستم، رفتم خونه لباس کار رو که هنوز به تنم بود عوض کردم و با عجله از خونه رفتم بیرون و به تجمع معترضا پیوستم. وقتی برگشتم خونه به مادرم گفتم مامان دو تا بسیجی رو کتک زدم! دفعه بعد وقتی دوباره رفتم بیرون و برگشتم گفتم مامان حوزه رو خورد کردیم! دستمو ببین، داشت خون میومد، پدرم گفت سعید دیگه نرو، همسایه ها هم حتی تلاش کردن منو منصرف کنم ولی بیفایده بود و من تصمیممو گرفته بودم و رفتم…
توی شلوغیا ناگهان مزدورای بسیجی بهم حمله کردن تا بازداشتم کنن ولی من موفق به فرار شدم. اما همون لحظه از بالای ساختمان فرمانداری بهم شلیک کردن، گلوله به پهلوم اصابت کرد، قوی جثه بودم بلند شدم ولی دوباره بهم شلیک کردن، اینبار گلوله به پشت سرم اصابت کرد و غرق در خون افتادم زمین و در دم جون دادم…
یه افسر که باهاش دوست بودم گفته بود سرهنگ گفته اون پهلوان رو نجات بدین الان این بیشرفا می��ننش، ولی دوستم تا اومد بگه مامورا بمن شلیک کردن…
از اونطرف وقتی خونه برنگشتم خانوادم خیلی نگران شدن و شروع کردن به جستجو، به همه جا سر زدن، اطلاعات، آگاهی، سپاه و پاسگاه ولی اثری از من نبود. رفتن بیمارستان که اونجا به امیررضا گفتن یه پسر ورزشکار کشته شده که تو سردخونه بیمارستان جاش نشده و ۳۵ سالشه، مادرم گفت اون سعید هس، امیررضا گفت مامان خدا نکنه، سعید ۲۰ سالشه، مادرم گفت نه حتما خودشه اونا فکر کردن ۳۵ سالشه…
مامورای امنیتی بالاخره بعد از چهار روز جنازه منو به خانوادم تحویل دادن.
پیکر بیجون من در تاریخ ۳ مهر ماه ۱۴۰۱ تو آرامستان باغ رضوان اسلام آباد غرب مظلومانه به خاک سپرده شد…تعداد زیادی از همشهریام تو مراسم شرکت کردن و با نواختن طبل و چمری مراسم عزاداری رو برگزار کردن.
مراسم چهلم هم در تاریخ پنج شنبه ۱۲ آبان ماه ۱۴۰۱ بر سر مزارم برگزار شد.
بعد از کشته شدنم شخصی بنام خسروآبادی گفته بود که من لیدر بودم و چند نفرو فرستاده بودم فرمانداری و با یه میله سبز تو دستم که از حوزه آورده بودم هر بسیجی رو زدم بلند نشده!
دوستا و همکارام میومدن سر مزارم و گریه میکردن و میگفتن سعید پاشو با مشت ما رو بزن قهرمان، برگرد جات خیلی خالیه. مادر داغدارم از غم دوری من خواب نداشت و هر شب تا نزدیکیای صبح تو حیاط راه میرفت و اشک میریخت، اون همش میگفت: «سعید خیلی با شخصیت بود، سعید عصای دستم بود، سعید همه کسم بود، من هرچی از سعید بگم کم گفتم، اون زمینی نبود، عاقل بود و مثل یه آدم ۵۰ ساله رفتار میکرد، قد و هیکل سعید پهلوانم…خدا میدونه که من دو تا پسرامو به چه سختی بزرگ کردم، خدا رو شکر میکردم که بچه هام بزرگ شدن ولی نمیدونستم سعید رو از دست میدم، بخاطر داغ سعید همه چی رو فراموش کردم فقط به سعید فکر میکنم، چه سختی های کشیدم سعید شد ۲۰ سالش و حالا سختیم از نو شروع شده…»
بعد از قتل ناجوانمردانه من مامورای رژیم بیشرمانه به مادرم پیشنهاد دیه دادن ولی اون قبول نکرد و گفت من هرگز با خون سعید معامله نخواهم کرد، خون در برابر خون فقط انتقام …
هموطن، من در راه مبارزه با رژیم جنایتکار آخوندی از جان شیرین خودم دست شستم و بهای سنگینی پرداخت کردم، سکوت نکن! نذار خون من و هزاران جانباخته راه آزادی پایمال بشه. در روز جشن آزادی از منم یاد کن…💔
#علیه_فراموشی