من حسینعلی کیا کجوری هستم، جوانی ۲۳ ساله از نوشهر. دانشجوی مهندسی برق در دانشگاه علم و فناوری مازندران بودم و آرزو داشتم روزی طراحی برق ساختمانهای شهرم، نوشهر، را انجام دهم. زندگیام پر از تلاش و امید بود، اما روز ۳۰ شهریور ۱۴۰۱، در همان روزی که حنانه کیا، از اقوامم، کشته شد، با گلوله مستقیم نیروهای امنیتی به پایان رسید.
من عاشق سرود «ای ایران» بودم و در کنار تحصیل و کار، از مادربزرگم مراقبت میکردم. همیشه اهل درس، دانشگاه و کار بودم، و آرزوهایی بزرگ برای آیندهای بهتر در دل داشتم. اما ظلمی که بر سرزمینم سایه افکنده بود، مرا از رویاهایم جدا کرد.
در مراسم چهلم من و حنانه، محمدرضا بالی لاشک، از دوستان پدرم، نیز به دست نیروهای امنیتی کشته شد. این زنجیره غم و ظلم، خانوادهها و مردمان سرزمینم را زخمیتر از قبل کرد. اما نام و یاد ما، حسینعلی و حنانه، به نمادی از مقاومت در برابر ظلم تبدیل شد.
من رفتم، اما روحم در میان مردمانی که برای آزادی و عدالت میجنگند، زنده است. یاد من، صدایم و آرزوهایم، در قلب کسانی که برای ساختن آیندهای روشنتر تلاش میکنند، باقی خواهد ماند. من، حسینعلی کیا کجوری، برای ایران و برای آیندهای آزاد جان دادم.